.
ــ ارسطو : طبيعت مرغ اينست که از خيابان رد شود .
ــ موسي : و آنگاه پروردگار ازآسمان به زمين آمد و به مرغ گفت به آن سوي خيابان برو و مرغ چنين کرد و پروردگارخشنود همي گشت .
ــ مارکس : مرغ بايد از خيابان رد ميشد . اين از نظر تاريخي اجتناب ناپذير بود.
ــ خاتمي : چون ميخواست با مرغهاي آن طرف خيابان گفتگو بکند.
ــ نيچه : چرا که نه؟
ــ فرويد : اصولاً مشغول شدن ذهن شما با اين سؤال نشان ميدهد که به نوعي عدم اطمينان جنسي دچار هستيد . آيا دربچگي شصت خود را ميمکيديد؟
ــ داروين : طبيعت مرغ را براي اين توانمندي ردشدن از خيابان انتخاب کرده است.
ــ همينگوي : براي مردن . در زيرباران.
ــ اينشتين : رابطه ی مرغ و خيابان نسبي است .
ــ سيمون دوبوار : مرغ نماد زن وهويت پايمال شده اوست . رد شدن از خيابان در واقع کوشش بيهوده ی او در فرار از سنتها و ارزشهاي مردسالارانه را نشان ميدهد
ــ پاپ اعظم : بايد بدانيم که هرروز ميليونها مرغ در مرغداني مي مانند و از خيابان رد نميشوند . توجه ما بايد به آنها معطوف باشد . چرا هميشه فقط بايد درباره مرغي صحبت کنيم که از خيابان رد ميشود؟
ــ صادق هدايت : از دست آدمها به آن سوي خيابان فرار کرده بود غافل از اينکه آن طرف هم مثل همين طرف است، بلکه بدتر
ــ شیرين عبادي : نبايد گمان کرد که رد شدن مرغ از خيابان به خاطر اسلام بوده است . در تمام دنيا پذيرفته شده که اسلام کسي را فراري نميدهد
ــ روانشناس : آيا هر کدام از ما در درون خود يک مرغ نيست که ميخواهد از خيابان رد شود؟
ــ نيل آرمسترانگ : يک قدم کوچک براي مرغ، و يک قدم بزرگ براي مرغها
ــ حافظ : عيب مرغان مکن اي زاهد پاکيزه سرشت، که گناه دگران برتو نخواهند نوشت
ــ بيل کلينتون : من هرگز با مرغ تنها نبودم
ــ ناصرالدين شاه : يک حالتي به ما دست داد و ما فرموديم ازخيابان رد شود. آن پدرسوخته هم رد شد
ــ سهراب سپهري : مرغ را در قدمهاي خود بفهميم، و از درخت کنار خيابان، شادمانه سيب بچينيم
ــ طرفدار داستانهاي علمي تخيلي: اين مرغ نبود که ازخيابان رد شد . مرغ، خيابان و تمام جهان هستي را به عقب راند
ــ اريش فون دنيکن : مثل هر بارديگر که صحبت موجودات فضاييست، جهان دانش واقعيات را کتمان ميکند . مگر آنتن هاي روي سر مرغ را نديديد؟
ــ سعدي : حکایت آن مرغ مناسب حال تواست که شنيدم که درآن سوي خيابان و در راه بيابان و در مشايعت مردي آسيابان بود وي را گفتم : "از چه رو تعجيل کني؟" گفت : "ندانم و اگر دانم نگويم و اگر گويم انکار کنی"
ــ رنه دکارت: از کجا ميدانيد که مرغ وجود دارد؟ يا خيابان؟
ــ لات محل : به گور پدرش ميخنده هيشکي نمتونه تو محل ما ازخيابون رد بشه
ــ بودا : با اين پرسش طبيعت مرغانه ی خود را نفي ميکني
ــ پدرخوانده : جاي دوري نميتواند برود
ــ فروغ فرخزاد: آه آه از خيابانهاي کودکي من، هيچ مرغي رد نشد
ــ ماکياولي : مهم اينست که مرغ از خيابان رد شد . دليلش هيچ اهميتي ندارد . رسيدن به هدف، هرنوع انگيزه را توجيه ميکند
ــ پاريس هيلتون : خوب لابد اونور خيابون يه بوتيک باحال ديده بوده .
ــ احمدي نژاد : خيابان و فناوري رد شدن از خيابان که کشورمان از آن برخوردار است حاصل رشد علمي جوانان ايران و حق ملت ايران است . ما به رد شدن از خيابان ادامه خواهيم داد . موج معنويت و بيداري در دنياي اسلام، به اميد خدا به زودي مرغان صهیونیست را از صحنه روزگار حذف خواهد کرد
ــ فردوسي پور : چه ميـــــــــکــنه اين مرغه ؟......
ــ و در نهايت علم : به دنبال دانه هايي بود كه ديروز آن طرف خيابان از آنها خورده بود.
.
.



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان عبور مرغ از خیابان ,
:: بازدید از این مطلب : 557
|
امتیاز مطلب : 28
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
اطلاعات کاربری
درباره ما
دوستان
خبرنامه
آخرین مطالب
لینکستان
دیگر موارد
آمار وب سایت

دوست‌داشتنی‌ترین فرد نیویورک (داستان واقعی) (پاره‌ی نخست)
دیل کارنگی

مدت‌هاست تعدادی از شاگردانم به این دلیل که دارای تحصیلات دانشگاهی نیستند، نگران و مضطربند و چنین گمان می‌کنند که بدون داشتن مدرک دکترا و... نمی‌توانند پیشرفت کنند. می‌دانم که این نگرانی‌ها بی‌دلیل است. زیرا هزاران نفر از اشخاص موفق و پیروز را می‌شناسم که دارای تحصیلات دانشگاهی نیستند. من غالباً برای شاگردان خود، داستان زندگی مردی را تعریف می‌کنم که حتی تحصیلات ابتدایی خود را نیز به پایان نرساند و در خانواده‌‌ای فقیر بزرگ شده بود. آن هنگام که پدرش از دنیا رفت، آنچنان در مضیقه‌ی مالی بودند که به‌کمک دوستان پدرش و کمک‌های مالی‌شان توانستند پولی جمع کنند و تابوتی برای پدرش بخرند.
پس از مرگ پدر، مادرش در یک کارخانه‌ی چترسازی، روزی ده‌ساعت کار می‌کرد و اغلب، بقیه‌ی کارهایش را به خانه می‌آورد و تا یازده شب مشغول کار بود. این کودک در چنین شرایطی رشد کرده بود. یکبار داوطلبانه در نمایشی که در یکی از سالن‌های کلیسای محلی ترتیب داده شده بود، شرکت کرد. او آنچنان فریفته‌ی هنرپیشگی شد که تصمیم گرفت فن سخنرانی در مجامع عمومی را یاد بگیرد. همین عشق و علاقه او را به‌سمت سیاست کشاند. سی‌ساله بود که عضو کنگره‌ی ایالت نیویورک شد، ولی آمادگی قبول چنین مسئولیتی را نداشت و خودش با صراحت اعلام کرده بود که اصلاً نمی‌دانست سمت او به چه معنی است. او می‌گفت لایحه‌های طولانی و بغرنجی را که باید به آن‌ها رأی می‌دادم، می‌خواندم و از آن‌ها چیزی نمی‌فهمیدم...

ادامه دارد ...



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: سخن , جملات زيبا , جمله , سخن بزرگان , جملات بزرگان , جملات , جملات قصار ,
:: بازدید از این مطلب : 458
|
امتیاز مطلب : 32
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
ن : حسن کریمی و رامین بیات
ت : جمعه 30 دی 1390
.

سم‌هایی که در جامعه وجود دارد (داستان واقعی) (پاره‌ی نخست)
داگلاس دِین

سخنی از این داستان: «دیوانگی یعنی اینکه کار یکسانی را مدام تکرار کنید و انتظار داشته باشید نتیجه‌ی متفاوتی بگیرید.»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
وقتی جوان بودم، شغلم را به‌عنوان کارگر یک کارخانه‌ی لاستیک‌سازی رها کردم. در طول سه‌سالی که در آنجا کار می‌کردم، نقشه می‌کشیدم که روزی از آنجا فرار کنم. تصمیم گرفته بودم خودم کسب‌وکاری را راه‌اندازی کنم و در ۲۵سالگی به دنبال این فرصت طلایی رفتم. از دوستانی فاصله گرفتم که وجودشان پر از نفرت بود، نمی‌توانستند ار من حمایت کنند یا شاید کنایه‌زدن، متلک‌گفتن و انتقادکردن بهترین کاری بود که از دست‌شان برمی‌آمد. شاید آن‌ها نمی‌توانستند درک کنند که من می‌خواهم کسب‌وکاری برای خودم راه‌اندازی کنم و از الگوهای مسمومی که با آن‌ها بزرگ شده بودم، فاصله بگیرم.
راه رسیدن به موفقیت راهی طولانی بود. در طول این راه، مردم همیشه سعی می‌کردند مانع من شوند و عده‌ای هم امیدوار بودند شکست بخورم. در تمام طول مسیر از حرف‌ها و رفتار کسانی که خواهان شکست من بودند، می‌سوختم و از این سوختن، زخم‌هایی باقی می‌ماند که به یادم می‌آورد چرا نمی‌توانتم موفق شوم یا چرا موفق نمی‌شوم.
هدفم در آن زمان، درمان دردِ این زخم‌ها نبود، بلکه می‌خواستم دربرابر قضاوت و انتقاد دیگران خودم را واکسینه کنم. این سم وجودتان را مسموم می‌کند و از حرف و رفتار دیگران دلخور می‌شوید. اگر به نظر دیگران درمورد خودتان اهمیت بدهید، چاره‌ای ندارید جز اینکه اجازه دهید انتقادهای دیگران مانع پیشرفت‌تان شود.
بیشتر از پانزده‌سال مطالعه و تمرین کردم تا توانستم از این مسمومیت نجات پیدا کنم. وقتی در دومین ازدواجم شکست خوردم، تصمیم گرفتم راه زندگی‌ام را تغییر بدهم. انگار هر چیزی یاد می‌گرفتم و اجرا می‌کردم، کافی نبود. مثلاً اگر ازنظر شغلی موفق بودم، در زندگی شخصی‌ام مشکل داشتم. عقلم به جایی قد نمی‌داد و ناامید شده بودم. هر چیزی را می‌خواندم، به آن عمل می‌کردم، ولی بازهم کافی نبود. موفقیت‌های مالی عاطفی و معنوی از من فرار می‌کردند. می‌گویند دیوانگی یعنی اینکه کار یکسانی را مدام تکرار کنید و انتظار داشته باشید نتیجه‌ی متفاوتی بگیرید. بالاخره فهمیدم باید روشم را تغییر دهم...

ادامه دارد ...



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: سخن , جملات زيبا , جمله , سخن بزرگان , جملات بزرگان , جملات , جملات قصار ,
:: بازدید از این مطلب : 442
|
امتیاز مطلب : 33
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
ن : حسن کریمی و رامین بیات
ت : جمعه 30 دی 1390
.

رگ در اثر انجماد (داستان واقعی)

سخنی از این داستان: «اگر دقت نکنید، ممکن است خودتان را با افکار محدودکننده‌تان بکشید.»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
نیک سیتزمن جوانی قوی، سالم و جاه‌طلب بود که مسئولیت بارانداز راه‌آهن را به‌عهده داشت. او بابت سخت‌کوشی و دقیق‌بودنش شهرت پیدا کرده بود و همسری دوست‌داشتنی، دو بچه و دوستان بسیاری داشت. یک روز در اواسط تابستان، خدمه‌ی قطار تصمیم گرفتند به افتخار سالروز تولد سرکارگرشان یک ساعت زودتر بروند. نیک داشت آخرین بازرسی خودروهای داخل واگن‌ها را انجام می‌داد که ناگهان در یخچال صندوقی یک خودرو حبس شد. وقتی متوجه شد همه‌ی کارکنان آن منطقه رفته‌اند، ترس تمام وجودش را فرا گرفت. آن‌قدر به در مشت کوبید و فریاد زد که از دست‌هایش خون جاری شد و صدایش گرفت، اما کسی صدای او را نشنید. با اطلاع از «اعداد و حقایق» پیش‌بینی کرد دما در چه مدتی به صفر می‌رسد. نیک فکر کرد: اگر نتوانم بیرون بروم، همین‌جا یخ می‌زنم و می‌میرم. برای مطلع‌ساختن خانواده و همسرش از اتفاقی که برایش افتاده بود، چاقویی پیدا کرد و شروع به کندن کلمات روی کف چوبی صندوق کرد و نوشت: «خیلی سرد است. بدنم درحال بی‌حس شدن است. اگر می‌توانستم سعی می‌کردم خوابم ببرد. این کلمات آخرین کلمات زندگی من خواهد بود.»
صبح روز بعد، وقتی کارکنان راه‌آهن درهای سنگین واگن باری را بار کردند، نیک را مرده یافتند. کالبدشکافی گزارش داد علامت فیزیکی جسد نشان می‌دهد او در اثر انجماد مرده است، درحالی‌که واحد انجماد خودرو غیرفعال بوده است و دمای داخل ۱۲درجه‌ی سانتی‌گراد را نشان می‌داده است. نیک خودش را با قدرت افکارش کشته بود. شما هم اگر دقت نکنید، ممکن است خودتان را با افکار محدودکننده‌تان بکشید. نه مثل نیک سیتزمن، به‌صورت یکدفعه و درجا، بلکه کم‌کم و تدریجی، تا اینکه به‌آرامی توانایی طبیعی خود را برای دستیابی به آرزوهایتان نابود کنید.



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: سخن , جملات زيبا , جمله , سخن بزرگان , جملات بزرگان , جملات , جملات قصار ,
:: بازدید از این مطلب : 481
|
امتیاز مطلب : 31
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
ن : حسن کریمی و رامین بیات
ت : جمعه 30 دی 1390
.

خطابه‌ای به آملیا ارهارت (داستان واقعی)


سخنی از این جستار: «اگر از آن افرادی هستید که حتی یک گریزگاه و یک کوره‌راه هم ندارید، فوراً دست به کار شوید و بیلی به دست بگیرید و به ساختن آن بپردازید.»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
در دبیرستان من تنها حامی مادرم بودم. کارم شده بود خواندن زندگی‌نامه‌های اشخاص مشهور برای او. روزی که داشتم بیوگرافی «آملیا ارهارت» را می‌خواندم، فهمیدم که دوستانم در کالج ثبت‌نام کرده‌اند و مرا خبر نکرده‌اند و درنتیجه، جا مانده‌ام. کاری به این ندارم که من هم درعوض، دو شغل داشتم و برای این موضوع، یعنی ادامه‌ی تحصیل، اهمیت زیادی قائل نبودم.
آملیا هم در گوشم زمزمه می‌کرد: «بعضی‌ها قبلاً آبراهه‌ و جاده‌ای برای خود ساخته‌اند. حال اگر شما هم فقط یکی ساخته و پرداخته باشید، باز جای شکرش باقی است و نگرانی ندارد. ولی اگر از آن افرادی هستید که حتی یک گریزگاه و یک کوره‌راه هم ندارید، فوراً دست به کار شوید و بیلی به دست بگیرید و به ساختن آن بپردازید. راهی را هموار کنید که هم خودتان از آن استفاده کنید و هم کسانی که در پی شما می‌آیند و به دنبال‌تان هستند تا از آن بهره بگیرند.»
همان روز دریافتم که اگر وارد کالج نشده و عقب مانده‌ام، این را می‌توانم با خواندن زندگی‌نامه‌های افراد معروف جبران کنم و نکات جالب زندگی آنان و گفته‌هایشان را به در و دیوار اطاقم و کمدها و اتومبیلم بچسبانم. هرازگاهی، خطاب به آملیا ارهارت می‌گویم: «از تو سپاسگزاری می‌کنم ای دوست خوب ذهن و فکر و ضمیرم... که حرفت را گوش کردم، بیلچه‌ام را برداشتم و جاده‌ای دیگر ساختم.»

----------------------------------------
۱. داتی والترز نویسنده، سخنران، ناشر مجله، مشاور تربیتی و صاحب دفتر بین‌المللی سخنوران است و در امریکا شهرتی بسزا دارد.



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: سخن , جملات زيبا , جمله , سخن بزرگان , جملات بزرگان , جملات , جملات قصار ,
:: بازدید از این مطلب : 491
|
امتیاز مطلب : 28
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
ن : حسن کریمی و رامین بیات
ت : جمعه 30 دی 1390
.

بدترین پسر منطقه (داستان واقعی)

سخنی از این داستان: «با داشتن ایمان به دیگران، به آن‌ها انگیزه بدهید.»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
وقتی پسربچه بودم همه مرا شیطان‌صفت می‌دانستند. هروقت که گاوی در چراگاه گم می‌شد یا سدی می‌شکست یا درختی مرموزانه قطع می‌شد، اولین کسی که مورد سوء‌ظن قرار می‌گرفت، من بودم. ظاهراً برای این سوءظن‌ها توجیهی هم وجود داشت. مادرم مرده بود و پدر و برادرهایم فکر می‌کردند من بدم. به همین دلیل واقعاً بد بودم. حال که مردم این‌گونه قضاوت می‌کردند، ناامیدشان نمی‌کردم. تا اینکه یک روز پدرم گفت می‌خواهد دوباره ازدواج کند. همه نگران بودیم که این مادر جدید چطور آدمی است، ولی من شخصاً مطمئن بودم که هیچ مادر جدیدی در این خانه نمی‌تواند جایی در قلب من داشته باشد. بالاخره روزی رسید که آن زن غریبه پا به خانه‌ی ما گذاشت. پدر خود را کنار کشید تا او به شیوه‌ی خود رفتار کند. او دور اتاق گشت و با خوشرویی با تک تک ما احوال‌پرسی کرد تا اینکه نوبت به من رسید. من دست به سینه، سیخ ایستاده بودم و بدون حتی ذره‌ای خوشامدگویی در نگاهم با خشم به او زل زده بودم.
پدرم گفت: «این هم ناپلئون! بدترین پسر منطقه.»
من واکنش نامادری‌ام را در آن لحظه هرگز فراموش نمی‌کنم. او هر دو دست خود را روی شانه‌هایم گذاشت و مستقیم در چشمانم نگاه کرد و با چشمانی که همیشه برایم عزیز هستند، چشمکی زد و گفت: «بدترین پسر! اصلاً این‌طور نیست. او بهترین پسر منطقه است و ما فقط باید کاری کنیم که خوبی‌هایش را نشان بدهد.»
نامادری‌ام همیشه مرا تشویق می‌کرد تا قاطعانه روی پاهای خودم بایستم. قطعیتی که بعدها پشتوانه‌ی کاری من شد. هرگز فراموش نمی‌کنم که چطور به من یاد داد با دادن اعتمادبه‌نفس به دیگران، در آن‌ها انگیزه ایجاد کنم. نامادری‌ام مرا ساخت. عشق و ایمان قوی و محکم او مرا ترغیب کرد آن کسی شوم که او ایمان داشت هستم.
شما هم می‌توانید با داشتن ایمان به دیگران، به آن‌ها انگیزه بدهید. ایمانی که اگر درست درک شود، فعال خواهد بود.



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: سخن , جملات زيبا , جمله , سخن بزرگان , جملات بزرگان , جملات , جملات قصار ,
:: بازدید از این مطلب : 459
|
امتیاز مطلب : 34
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
ن : حسن کریمی و رامین بیات
ت : جمعه 30 دی 1390
.

نرون و برتا
ایتالو کالوینو

این برتا، زن فقیری بود که کاری نمی‌کرد جز نخ‌ریسیدن. چون که ریسنده‌ی ماهری بود. به روز که داشت می‌رفت، برخورد به نرون امپراتور روم و بهش گفت: «خدا اون‌قدر بهت سلامتی بده که بتونی هزار سال زندگی کنی!»
نرون که سنگدل بود و هیچ‌کس چشم دیدن‌ِ‌شو نداشت، وقتی شنید کسی براش آرزوی زندگی‌ِ هزارساله می‌کنه، تعجب کرد و گفت: «ای زن مهربون، چرا این حرفو بهم می‌زنی؟»
«چون که بعد از هر آدم بدی، یکی بدتر می‌یاد.»
بنابراین نرون گفت: «خب، حالا هرچی از امروز تا فردا صبح ریسیدی، برام بیار به قصر.» و گذاشت و رفت.
برتا همین‌طور که می‌ریسید به خودش می‌گفت:‌ »این رشته‌رو می‌خواد چی کار کنه؟ نکنه فردا که اینو براش بردم، باهاش دارم بزنه! از اون آدم بی‌رحم هرچی بگی برمی‌یاد!»
فردا صبح سرِوقت رفت به قصر نرون. نرون بهش اجازه‌ی ورود داد و تمام رشته‌هایی رو که ریسیده بود، ازش گرفت. بعد بهش گفت: «سر این کلافو ببند به درِ قصر و تا جایی که جا داره برو جلو. بعد مسئول قصرو صدا کرد و بهش گفت: «تا جایی که این رشته می‌ره، از این طرف و اون طرف جاده، همه‌ش مال اون زنه.»
برتا ازش خیلی تشکر کرد و خوشحال و خندون از اون‌جا رفت. از اون روز به بعد، دیگه احتیاجی به ریسیدن نداشت. چون که دیگه یک خانوم شده بود. وقتی که این خبر به رم رسید، همه‌ی زن‌هایی که دست‌شون به دهن‌شون می‌رسید، رفتند پیش نرون. به این امید که هدیه‌ای مثل مال برتا نصیب‌شون بشه.
اما نرون بهشون گفت: «دیگه گذشت اون زمانی که برتا نخ می‌ریسید.»
----------------------------------------
۱. این داستان کوتاه، توضیحی است بر دو مثل عامیانه. یکی: پیرزنی که برای نرون گریه می‌کرد و دیگری: گذشت اون زمانی که برتا نخ می‌ریسید.



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: سخن , جملات زيبا , جمله , سخن بزرگان , جملات بزرگان , جملات , جملات قصار ,
:: بازدید از این مطلب : 503
|
امتیاز مطلب : 25
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
ن : حسن کریمی و رامین بیات
ت : جمعه 30 دی 1390
.

سونای محله‌ی پولدارها (داستان واقعی)


من بچه‌ی فقیری بودم که آن‌ها را کودکان خیابانی می‌نامند. پدر و مادرم واقعاً از دنیا و مافی‌ها بی‌خبر بودند و همچنان، غافل و جاهل مانده بودند. شبی چند ساعت به سونای محله‌ی پولدارها می‌رفتم و در آنجا، بهتر است بگویم دلاکی می‌کردم و برای ثروتمندان و پولدارانی که به گرمابه می‌آمدند، آب و لیف و صابون می‌بردم و انعامی می‌گرفتم. ضمناً بیشتر دوست داشتم به صحبت‌های آنان گوش بدهم و چیز یاد بگیرم و از اسرار موفقیت‌شان در کار و کاسبی سردربیاورم. آخر شب‌ها مرا به زور از آنجا بیرون می‌کردند و از سرِ دلسوزی می‌گفتند هوای سونا برای بچه‌ها مناسب نیست و سلامتی‌ات را به مخاطره می‌اندازد. ولی نمی‌دانستند که من تشنه‌ی شنیدن حرف‌های اینان بودم، نه انعامی که کف دستم می‌گذاشتند. دوست داشتم از ایشان سؤال کنم و پاسخ پرسش‌های خود را - نه در همان شب - بلکه در سال‌های بعد بگیرم. اوقاتی را که صرف این پرس‌وجوها می‌کردم، بیهوده تلف نمی‌شد و این درست مصادف با زمانی بود که هم‌سن‌وسال‌هایم و هم‌محله‌ای‌هایم به خرید و فروش مواد و کارهای خلاف دیگر می‌پرداختند، ولی من با سؤال‌هایم و تلاش و زحمتی که می‌کشیدم، آتیه‌ام را می‌ساختم و رازهای زندگی را می‌آموختم.‌
----------------------------------------------
۱. رئیس شرکت بزرگ ریماکس ایندیانا.



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: سخن , جملات زيبا , جمله , سخن بزرگان , جملات بزرگان , جملات , جملات قصار ,
:: بازدید از این مطلب : 507
|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
ن : حسن کریمی و رامین بیات
ت : جمعه 30 دی 1390
.

 
ن : حسن کریمی و رامین بیات
ت : پنج شنبه 19 آبان 1390
.

 

من یک آمریکایی هستم.مدتها بود با خودم فکر میکردم که چرا انقدر خسته ام؟؟؟
تا اینکه دیروز علت خستگی ام را فهمیدم!!!!!!!
الان میدانم که به خاطر کار زیاد خسته شده ام.میدانید چرا؟؟
برایتان توضیح میدهم:

جمعیت کشور من ۲۷۳ میلیون نفر است که ۱۴۰ میلیون نفرشان بازنشسته شده اند.با این حساب یعنی ۱۳۳ میلیون نفر مشغول به کارند.از این تعداد ۸۵ میلیون نفر در مدارس و دانشگاهها درس میخوانند و این یعنی ۴۸ میلیون نفر کار میکنند.
در چنین شرایطی ۲۹ میلیون نفر در سازمانها و اداره های فدرال-مراکز دولتی-کار میکنند که اصولا در این ادارات هیچکس کار نمیکند!!!

میماند ۱۹ میلیون نفر که از این تعداد ۲ میلیون و ۸۰۰ هزار نفر راهی عراق شده اند تا صدام را بکشند!!!
میماند ۱۶ میلیون و ۲۰۰ هزار نفر که ۱۴ میلیون و ۸۰۰ هزار نفرشان کارگر هستند و ربطی به من که کارمندم ندارند!!!
به این ترتیب یک میلیون و۴۰۰ هزار نفر باقی مانده اند که از این تعداد ۱۸۸ هزار نفر در بیمارستانهاو مراکز درمانی بستری هستند،یک میلیون و۲۱۲ هزار نفر برای کار باقی میماند که بر اساس آمار وزارت کشور،یک میلیون و ۲۱۱ هزار و ۹۹۹ نفر هم در زندانها به سر میبرند،پس فقط یک نفر باقی میماند که آن یک نفر هم من هستم...

آری،همه کارهای کشور بر دوش من است و به همین خاطر خیلی خسته ام!!!!!!!!!!!!


"از یادداشت های روزانه یک دیوانه"

نویسنده : ویلیام بارتنر



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: داستان , اموزنده , داستان آموزنده ,
:: بازدید از این مطلب : 540
|
امتیاز مطلب : 26
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
ن : حسن کریمی و رامین بیات
ت : پنج شنبه 19 آبان 1390
.

تعداد صفحات : 1
صفحه قبل 1 صفحه بعد


موضوعات
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
چت باکس
تبادل لینک هوشمند
پشتیبانی